هفته ای که گذشت...
سلام و درود به همه
سلام هانا سلام هانیتا عزیزای دلم خوبین که؟
الان که دارم براتون می نویسم شما گل خوشگلا خوابیدین ...دخترای من هم چنان خوابتون کمه برای همین این روزا من خیلی خسته م و اصلا توان واسم نمونده ولی نگاه کردن به چشمای قشنگتون نیروی دوباره بهم میده
خوب بزارین بگم این هفته چطور بر ما و شما گذشت...
شنبه به دعوت خاله جون رفتیم بیرون و شما اولین ددرتون رو تجربه کردین
ما همگی رفتیم سیاسرد خیلی شلوغ بود ولی هوا عالی بود خیلی خنک و دلچسب ما هم که مدتها بود بیرون نرفته بودیم کلی لذت بردیم مهمتر از همه اینکه اولین گردش با شما گلای نازمون بود به شما هم خیلی خوش گذشت هانا که حسابی خوابید و هانیتا هم خیلی ذوق میکرد ...برگای درختا که تکون میخوردن شما واسشون میخندیدین
البته شما کاملا مجهز بودین ببینین این هم سند
شما بیشتر تو گهواره بودین چون هم باد میومد و هم آفتاب بود برای همین زیاد بیرون نیاوردیمتون یکم من و بابا خواستیم با شما بریم تاب بخوریم که همه با نگاههاشون شما رو میخوردن ما هم زودی برگشتیم که چشم نخورین
این هم بابا ،امیررضا و علی
ما تا ساعت 3 موندیم و زود اومدیم خونه که خدایی نکرده غنچه های مامانی اذیت نشن
مرسی خاله جون خیلی خوش گذشت همیشه از این کارا بکنین
یکشنبه مثل سابق صبح مامان جون اومد دنبالمون و رفتیم خونشون تا شب که با بابایی برگشتیم خونه
دوشنبه بابا رفت یزد ماموریت کاری و ما خونه مامان جون بودیم و دو شب موندیم تا چهارشنبه که بابا اومد ،مامان جون مرسی که اینقدر هوامون رو داری و برنامه زندگیتون با اومدن ما کلا عوض شده ،مامان و بابای عزیزم دستتون رو میبوسم
پنج شنبه هم خونه بودیم و مثل همیشه ما و شما و خوابیدن های یک دقیقه ایتون فدای دخترای نازم بشم که خیلی هوشیار و باهوشین...هانا جونم چرا اینقدر واسه شیر خوردن اذیت میکنی عزیزدلم بزرگ شدی گلم باید زیاد زیاد شیر بخوری فدات بشه مامان
راستی امشب عروسی علی آقا پسر دایی بابا هم هست که ما نتونستیم بریم... آرزوی خوشبختی براشون دارم
همه هستی من دخترای گلم در پناه خدای بزرگ سالم وسلامت باشین
خیلی دوستتون دارم خیلی خیلی خیلی زیااااااااااااااااااااد