هانا هانیتاهانا هانیتا، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

فرشته های آسمونی

اولین تجربه خوردن غذا

درود و هزاران درود دخترای عزیزم گل خانوما روز به روز دارین بزرگ میشین و تجربه های جدید بدست میارین   به سفارش دکترتون شما یک ماه و نیم زودتر یعنی چهار ماه و نیمه میتونین غذا بخورین و علاوه بر شیر به غذا هم نیاز دارین برای همین من با تمام عشقم براتون آرد برنج درست کردم که بتونم یه فرنی خوب با یه آرد برنج مرغوب و خوش عطر خونگی براتون درست کنم با هزار امید که شما عزیزای دلم دوست داشته باشین و بخورین   حالا بریم ادامه مطلب تا ببینین چطوری غذا خوردین     خوب دخترای قشنگم فرنی شما آماده ست و شما هم آماده برای نوش جان کردن غذا   و اینجا هم غذاتون رو نوش جان کردین و منتظرین یک...
5 مهر 1392

باز هم عروسی

بازم سلام و صد سلام خدمت شما گل دخترای ناز خودم خوب جونم براتون بگه باز هم با هم رفتیم عروسی 25 شهریور برای دومین بار رفتین عروسی...این بار عروسی دختر دایی من بود عروسی آآزاده و حامد چون شما واسه عروسی قبلی خیلی خوش اخلاق بودین و خوشتون اومد حنابندون هم رفتیم ...شب حنا بندون همین که وارد مجلس شدیم همه اومدن سمتمون و من شما رو ندیدم دیگه ...دست به دست میچرخیدین همون موقع هم واستون یه اسفند مفصلی دود کردن که چشم نخورین آخه خوذدتون نمیدونین چقدر جیگرین...اون شب شما خیلی خوش اخلاق بودین یکمی هم تو اون شلوغی خوابیدای مین و ما زودتر اومدیم خونه که خسته نشین واما شب عروسی : اولش همه چیز مرتب بود و هانا جون هم خواب بود و شما که هم چنان شیرین...
5 مهر 1392

غلت زدن هانا جونی

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام فرشته های آسمونی ، حال و احوالتون چطوره عروسکای من؟ من هم که حسابی با شما گل خانومای ناز مشغولم دیگه بازیگوش شدین و نمیشه یک لحظه ازتون چشم برداشت ...کم کم هم دارین با هم رابطه برقرار میکنین به هم دیگه نگاه میکنین واسه هم میخندین و به زبون قشنگ خودتون با هم حرف میزنین بعضی وقتا هم دعواتون میشه هانا خانوم گل خیلی جیغ میکشه و هانیتا خانوم خوشگل میترسه لب میذاره و میزنه زیر گریه ولی دیگه هانیتا هم به صدای جیغ های هانا عادت کرده و گریه نمیکنه  و آخه خودت هم دیگه جیغ میکشی.... و اما بگم از موفقیت بزرگ هانا جونم بلاخره پس از تلاشهای بسیار دختر نازم تونستی غلت بزنی جمعه 21 شهریو...
5 مهر 1392

اولین مسافرت

بازم سلام میخوام تکالیف عقب موندم رو جبران کنم شما از من یاد نگیرین ها تکالیفتون رو به موقع انجام بدین که رو هم تلمبار نشه و از کیفیتش کم بشه خوب دخترای گلم اولین سفرتون رو هم تجربه کردین  برای اولین بار با شما رفتیم خونه باباجون و مامان جون کرج ... اول خیلی دودل بودیم که بریم یا نه ولی گفتیم هم یه تنوعه واسه شما هم من و بابایی  بلاخره رفتیم دوشنبه 11 شهریور ساعت 3 راه افتادیم شما دو تا خانوم خوشگلا تو کریر بودین و سه تایی عقب نشستیم  اول که راه افتادیم شما دو تا خوش اخلاق بودین و میخندیدین کم کم خسته شدین و هانا جونم  شما خوابیدی اما هانیتا جونم شروع کردی به گریه های مخصوص خودت و من هم به سختی بغلت کردم آ...
23 شهريور 1392

شیرین کاریهای جدید

 سلام گل دخترای ناز مامان دیگه دارین کم کم بزرگ میشین و کارای جدید یاد میگیرین این روزا یعنی روزای آخر سه ماهگی کلی چیز یاد گرفتین صداهای خوشمل از خودتون درمیارین ، اطرافیانتون رو کم کم دارین میشناسین،جای جدید که میرین کلی نگاه میکنین چون متوجه شدین که جاتون عوض شده و میخواین بدونین کجا هستین قربون نگاههای کنجکاوتون بشم من ،دیگه دوست دارین همه ش یکی پیشتون باشه و باهاتون حرف بزنه اگه هم که برقصه براتون که چه بهتر و شما کلی ذوفق میکنین واسش اما مهمتر از همه اینها تلاشتون واسه غلت زدن که هانا تلاشش چشمگیر تره و تا یه جاهایی پیش رفته جالب اینجاس که از دو طرف هم میخواد غلت بخوره وقتی هم که با کمک کامل برمیگرده سعی میکنه بازم غلت بزنه و...
22 شهريور 1392

اولین عروسی با حضور پرنسسای مامان

سلام طلا خانوما نازگلای من اولین عروسیتون رو 6 شهریور 92 تجربه کردین که عروسی پسر عموی مامان بود احمدآقا و نرگس خانوم!! و اما شرح ماجرا حنا بندون که نرفتیم و موندیم خونه و بابا هم که یزد بود ساعت  9 رسید خونه بابایی عزیز دل ما خسته نباشی... خوب اما روز عروسی من شما رو از ساعت  5 آماده کردم گفتم اگه خوابیدین واسه لباس پوشیدن اذیتتون نکنم بیدار نشین البته اگهههههههه خوابیدین و تا ساعت  7.5 من و بابا در تلاش برای خوابوندن شما که بی نتیجه موند  و خودمون سریع آماده شدیم و رفتیم دم در تالار خاله تا شما رو دید گفت برین واسه چی اومدین خوب جیگرا رو که چشم میکنن آخه ماشالله خیلی خیلی ناز شده بودین وقتی رفتیم دا...
22 شهريور 1392

برنامه خواب و شیر خوردن جیگرام

سلام عزیزای دل مامان دخترای قشنگم ببخشید که اینقدر دیر وبلاگتون رو آپ میکنم این چند وقت شما خانوم خوشگلا یه سری رفتار جدید یاد گرفتین که خیلی انرژی و وقت نیاز داره و ما هم همه جوره در خدمتیم البته نه که همه ش تقصیر شما باشه ها نههههه بابا وحید لپ تابو میبره سرکار  و گهواره شما خوشگلا جلوی میز کامپیوتره واسه همین طول روز من فقط با موبایل به نت دسترسی دارم که با اون هم نمیشه وبلاگ آپ کرد خوب گفتم رفتار جدید بزارین بگم چی هانای عزیز من که فقط تو بغل همراه با راه رفتن شیر میخوری   واسه 60 سی سی شیر حدود نیم ساعت باید تو بغل از این طرف به اون طرف راه بریم تازه اگه بایستیم شاکی میشی و میگی اییییییییییییییییییممممممممممممم و م...
21 شهريور 1392

تبریک روز دختر و چهار ماهگی گل دخترام

سلام عزیزای دلم اومدم با دو تا تبریک اول روز دختر رو بهتون تبریک میگم 16 شهریور ولادت حضرت معصومه و روز دختر بود من و بابایی براتون کادو خریدیم و اولین روز دختر شما رو جشن گرفتیم الهی که 120 سال جشن روز دختر بگیرین میوه های دل مامان فدای دخترای نازم بشم من که همه دنیا رو واستون میخوام خداوند لطیف ترین روح را در لطیف ترین بدن آفرید روزتون مبارک که خدا شما را دختر آفرید...       دومین تبریک  هم  به مناسبت چهار ماهگیتونه عسلای مامان باورم نمیشه چهار ماهه شدین چهار ماه خیلی زود گذشت و شما روز به روز بزرگ تر و شیرین تر میشین و من روز به روز بهتون وابسته تر میشم و عشقم نسبت به شما...
17 شهريور 1392

هفته ای که گذشت...

سلام و درود به همه سلام هانا سلام هانیتا عزیزای دلم خوبین که؟ الان که دارم براتون می نویسم شما گل خوشگلا خوابیدین ...دخترای من هم چنان خوابتون کمه برای همین این روزا من خیلی خسته م و اصلا توان واسم نمونده ولی نگاه کردن به چشمای قشنگتون نیروی دوباره بهم میده خوب بزارین بگم این هفته چطور بر ما و شما  گذشت... شنبه به دعوت خاله جون رفتیم بیرون و شما اولین ددرتون رو تجربه کردین ما همگی رفتیم سیاسرد خیلی شلوغ بود ولی هوا عالی بود خیلی خنک و دلچسب ما هم که مدتها بود بیرون نرفته بودیم کلی لذت بردیم مهمتر از همه اینکه اولین گردش با شما گلای نازمون بود به شما هم خیلی خوش گذشت  هانا که حسابی خوابید و هانیتا هم خیلی ذوق م...
24 مرداد 1392

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ رمضان

سلام عزیزای دل مامان غنچه های من ببخشین که چند روزه وقت نکردم بیام ازتون بنویسم ولی دیگه امشب به شما و خودم قول دادم هر جوری شده بیام وبلاگتون رو آپ کنم و از روزای قشنگی که پشت سر گذاشتین بنویسم... این روزا خیلی خیلی شیرین شدین و دیگه حسابی میخندین و صبح ها با صداهای قشنگتون مامان بابا رو از خواب بیدار میکنید وااای که چه لذتی داره صبح که بیدار میشین و خوش اخلاقین و  میخندین و بازی میکنین بابا هم میره سرکار مامان هم یه دل سیر باهاتون بازی میکنه و عشق میکنه ،از لوستر سالن هم خیلی خوشتون میاد مخصوصا هانیتا جیگرم که خندوندنت سخته واسه لوستر سالن میخندی و دست و پا میزنی هانا جونم شما هم که خیلی خوش خنده ای و واسه همه  میخندی و می...
18 مرداد 1392